عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 17 فروردين 1395
بازدید : 1250
نویسنده : amin

لطفا از این سایت دیدن کنید http://nikantjrt.sellfile.ir انواع کتاب الکترونیکی شامل روانشناسی , رمان , داستان , کسب درآمد از اینترنت علمی , جزوه و تحقیق های دانشجویی و دانش آموزی

:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب , عکس ها , داستانهای طنز کوتاه و با حال , آهنگ , ,
:: برچسب‌ها: کتاب , کتاب الکترونیکی , کتاب پی دی اف , کتاب pdf , روانشناسی , مذهبی , رمان , داستان , علمی , آموزشی , مقاله , تحقیق , دانش آموزی , تحقیق دانش آموزی , تحقیق دانشجویی , کسب درآمد , کسب درآمد از اینترنت ,
تاریخ : چهار شنبه 3 فروردين 1390
بازدید : 1321
نویسنده : amin

بچه که بودم برف تا زانو می بارید.

پدر برایم تعریف می کرد که زمان او برف تا زیر گلویشان می باریده طوری مجبور می شدند از زیر آن تونل بزنند.

می گفتم: "بابا، خالی می بندی"!

این روزها نم برفکی که می زند و قطع می شود پسرم ذوق می کند.

برایش تعریف می کنم زمان ما برف تا زانو می بارید.

 

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز , داستان کوتاه برفی ,
تاریخ : چهار شنبه 3 فروردين 1390
بازدید : 1324
نویسنده : amin

بیژن جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این بیژن ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

 

وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی ١٠ کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم ١٠ کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.

 

آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش ۴ روز طول کشید ،‌دومیش ٣ روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید

 

بیژن جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.

...بقیه را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , مطالب جالب , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز , نامه یک پیرزن به پسرش , مطلب طنز , نوشته ی طنز , مطلب خنده دار ,
تاریخ : سه شنبه 2 فروردين 1390
بازدید : 882
نویسنده : amin

روانپزشک معروفى در یک مهمانى شرکت کرده بود. بعد از شام که همه مهمانها دور هم نشسته بودند و صحبتمى کردند، صاحب خانه از دکتر روانپزشک پرسید: دکتر! شما از کجا مى فهمید که یکنفر از نظر ذهنى آدم نرمالى هست یا نه؟
دکتر گفت: کار سختى نیست. یک سوال آسان که همه به سادگى جواب مى دهند را ازش مى پرسیم. اگر در جواب دادنش دچار مشکل شد، شک مى کنیم که ممکن است از نظر ذهنى مشکل داشته باشد.
صاحب خانه پرسید: چه جور سوالی؟

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان خنده دار , داستان کوتاه اطلاعات تاریخی ,
تاریخ : دو شنبه 1 فروردين 1390
بازدید : 902
نویسنده : amin

گماشتۀ ادارۀ کفن و دفن صورتحساب هزینه ها  را که بالغ بر ششصد لیره شده بود نزد مرد ثروتمندی که همسرش مرحوم شده بود آورد و وجه آن را مطالبه  نمود .

مرد ثروتمند به صورتحساب نگاهی کرده و گفت خیلی زیاد است ، ششصد لیره !

گماشته گفت بلی ،  شش کالسکه چهار اسبه ، دوازده نفر گریه کنندۀ مزدوری ، یک دستگاه نعش کش درجۀ اول ، سایر تجملات ، اینها را مگر ملاحظه نمی فرمائید، ششصد لیره زیاد نیست.

...بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان کوتاه هزینه کفن و دفن , داستان خنده دار ,
تاریخ : دو شنبه 1 فروردين 1390
بازدید : 747
نویسنده : amin

آقای بابو  به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود.

مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.»چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای بابو  بد جوری به درد سر افتاده بود. در ناامیدی کامل، آقای بابو  به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود:

«همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز.»

آقای بابو  یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد.

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز :: داستان کوتاه مدیریتی ,
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1389
بازدید : 687
نویسنده : amin

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم  حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

..بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید..



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: dastane amozande , dastane jaleb , dastane kotah , dastanhaye besiar ziba , آخرین داستان های 89 , آذر 89 , آذر ماه 89 , بهترین داستان های آذر ماه , بهترین داستان های جدید , بهترین سایت داستان , بهترین و جدیدترین داستان ها , جدیدترین داستان های 89 , جدیدترین داستان های آذر ماه 89 , داستان 89 , داستان آذر ماه 89 , داستان بسیار زیبا , داستان جالب "شغل عجیب !" , داستان های 89 , داستان های آذر ماه 89 , داستان های آموزنده آذر ماه 89 , داستان های آموزنده جدید , داستان های بسیار زیبا , داستان های زیبای آذر ماه 89 , داستان های زیبای خواندنی , داستان های پند آموز آذر ماه 89 , داستان های کوتاه آذر ماه 89 , داستان های کوتاه جدید , داستان وجود خدا , داستان کوتاه آذر ماه 89 , داستان کوتاه اول آذر ماه 89 , داستان کوتاه جالب , داستان کوتاه جدید , داستان کوتاه خواندنی , داستانک آذر ماه 89 , داستانک آموزنده , داستانک آموزنده آذر ماه 89 , داستانک جالب , داستانک جدید , داستانک خیلی جدید , داستانک زیبا , داستلن های کوتاه آذر ماه 89 , داستنک آذر ماه 89 , زیباترین قلب , سایت تخصصی داستان کوتاه , سایت داستان , سری جدید داستان های آموزنده , سه داستان کوتاه جالب و خواندنی , مجموعه داستان های بسیار زیبا , مجموعه کامل داستان های آذر ماه89 , وبلاگ داستان ,
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1389
بازدید : 711
نویسنده : amin

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:


- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
مرد با تعجب میگه:
- بله، چطور مگه؟
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
- منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
مرد با هیجان زیادی میگه:
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!

..بقیه داستان را در ادامه مطلب مطالعه کنید..



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: بهترین داستان های جدید , جدیدترین داستان های 89 , داستان 89 , داستان بسیار زیبا , داستان جالب , داستان دی 89 , داستان زنجير عشق , داستان های 89 , داستان های آموزنده جدید , داستان های بسیار زیبا , داستان های کوتاه جدید , داستان کوتاه آموزنده , داستان کوتاه جالب , داستان کوتاه جدید , داستان کوتاه خواندنی , داستان کوتاه و خواندنی , داستان کوتاه کوتاه کوتاه , داستانک آموزنده , داستانک جالب , داستانک جدید , داستانک خیلی جدید , داستانک زیبا , سایت داستان کوتاه , مخصوص خانم ها ورود آقایون ممنوع , ورود خانم ها ممنوع , یک خانم باهوش , یک داستان کوتاه جالب , یک زن باهوش ,
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1389
بازدید : 653
نویسنده : amin

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.


پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.

..بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید..



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: خنده دارترین داستانهای جهان , داستان کوتاه , داستان کوتاه جدید اسفند 89 , داستان کوتاه طنزآمیز , داستان کوتاه مخصوص عید نوروز 90 , داستانک , داستانک خنده دار , داستانک فروردین 90 , سایت داستانهای کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 18 اسفند 1389
بازدید : 678
نویسنده : amin

هیزم شکن
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود"تبرش افتاد توی رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید:
چرا گریه میکنی؟
هیزم شکن گفت:
تبرم توی رودخونه افتاد
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:
آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد
"نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید:
آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد: نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و با تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟
جواب داد:
آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خانه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه میرفت زنش افتاد توی آب.هیزم شکن داشت گریه میکرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟اوه فرشته زنم افتاد توی آب.
فرشته هم رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت ...

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: هیزم شکن , داستان خنده دار , داستان پند آموز , داستان هیزم شکن و جنیفر لوپز , داستان هیزم شکن و فرشته ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 749
نویسنده : amin

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه ، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش میکنه.
وقتی میرسه خونه میبینه گربه هه از اون زودتر رسیده خونه!!! این کارو چند بار تکرار میکنه اما نتیجه ای نمیگیره...
یک روز گربه رو برمیداره میذاره تو ماشین بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و ... خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد زنگ میزنه خونه زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میگه : اون گربه ی کره خر خونس؟
زنش میگه : آره.
مرده میگه گوشی رو بهش بده من گم شدم!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , حکایت طنز (داستان و حکایت) , داستان خنده دار ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 680
نویسنده : amin

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , جوان عاشق و دختر شاه پریان (داستان و حکایت) ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 783
نویسنده : amin

جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.


...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان رستوران ارزان قیمت (داستان و حکایت) ,
تاریخ : دو شنبه 9 اسفند 1389
بازدید : 855
نویسنده : amin

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

برای خواندن تمام موضوع به ادامه مطلب مراجعه کنید



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان طنز , داستان طنز :: سرخ پوست ها و زمستان سرد ,
تاریخ : شنبه 23 بهمن 1389
بازدید : 850
نویسنده : amin

این داستان برگزیده از <افسانه های امروزی> نویسنده:ابولفضل ضرویی نصر آباد ملقب به ملا نصرالدین 

موش بخوردت!

یکی بود یکی نبود"غیر از خدا هیچکس نبود

دختری بود در ولایت غربت که هر چیزی میگفت وهر چیزی می خواست همان موقع اتفاق می افتاد یا آرزویش برآورده می شد.مثلا اگر می گفت:<الان برق می رود> همان موقع برق می رفت یا اگر می گفت <کاش ملای مکتب مریض شود> همان وقت ملای مکتب مریض میشد.

باری این دختر کم کم بزرگ شد و به سن جوانی رسید.یک روز داشت در خیابان راه می رفت"چشمش افتاد به یک پسری که در زیبایی و ملاحت سرآمد جوانان بود.باری تا چشم دختر به جوان افتاد با خودش گفت: <کاش این پسر عاشق من شود و به خواستگاری ام بیاید> از آنجا که آن دختر هر آرزویی می کرد فورا برآورده می شد"از قضای روزگار"پسر هم فی الفور عاشق دختر شد و همان وسط خیابان آمد به خواستگاری.

دختر گفت:<من حرفی ندارم ولی توباید اول چند خواسته مرا برآورده کنی > پسر گفت ای محبوب شیرین کار شما جان بخواه.دختر که توی دلش قند آب می شد"گفت: <اول این که باید برایم یک جفت شاخ غول بیاوری> پسر گفت:<به روی چشم.همین...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , افسانه های امروزی , داستان طنز , داستان ملا نصرالدین , ابولفضل ضرویی نصر آباد ملقب به ملا نصرالدین ,
تاریخ : 26 آذر 1389
بازدید : 949
نویسنده : amin

شرايط ازدواج


از اداره كه خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باريدن كرد. به پياده رو كه رسيدم زمين،درست و حسابي سفيد شده بود. يقه پالتويم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خيلي از زمستان باقي بود. با خود فكر كردم كه اگر سرما همين طوري ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاك پاك است.
وارد خانه كه شدم مادرم توي حياط داشت رخت ها را از روي طناب جمع مي كرد. از چندين سال پيش، هر وقت برف مي باريد، با مادر شوخي مي كردم كه:
ـ ننه، "سرماي پيرزن كش" اومد!
امروز هم تا دهان باز كردم همين جمله را بگويم؛ ننه پيشدستي كرد و گفت:
ـ انگار اين سرما، سرماي عزب كشه، نيس ننه؟
در خانه ما غير از من، عزب اوقلي ديگري وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلكش را گفت! گفت و يكراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن كردم و از پشت شيشه، به برف چشم دوختم. از نگاه كردن برف كه خسته شدم، در عالم خيال رفتم توي نخ دخترهاي فاميل.............................

برای خواندن تمام متن به ادامه مطلب مراجعه کنید

 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: نوشته ی طنز , نوشته ی خنده دار , داستان کوتاه , داستان , داستان خنده دار , جالب ترین نوشته ها , جالب ترین داستان ها ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 859
نویسنده :

کلاغ آن بالا نشسته بود و داشت پنیرش را سق می زد. روباه خزید زیر درخت و ساکت نشست. کلاغ هی رفت و آمد. هی بال هایش را باز و بسته کرد. هی فیگور گرفت. روباه هیچی نگفت. کلاغ نشست روی شاخه پر و پاچه را بالا زد. روباه انگار خفه شده بود. کلاغ عاصی شد. قالب پنیر را زد تو سر روباه . غار زد یه چیزی بگو خفه خون گرفته.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 994
نویسنده :

قلمی از قلمدان قاضی افتاد
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی"



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 913
نویسنده :

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 959
نویسنده :

روزی « ناصرالدین شاه »، وزیر دفترش، « هدایت الله خان » را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده بود. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت:
« گوشهایت را زیر کلاه بگذار. »
وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش های می کشید گفت:
«بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود. »



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 949
نویسنده :

در صف طولانی بهشت ،در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند .نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت. نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند. کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 1058
نویسنده :

روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,
تاریخ : 24 آبان 1389
بازدید : 984
نویسنده :

سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:

به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای طنز کوتاه و با حال , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , باحال , ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com